باران
امشب بیا به حسابم که خالی است
امشب بیا به حسابم که خالی است
امشب بیا که دریغ از ریالی است
وقتی که آمدی به حسابم حقوق جان!
این توپِّ مغز پُر از خوش خیالی است
هر بُرج آمدنت فرق میکند
آنی که ریختنت؛ آنِ عالی است
گفتم که باز بیایی سرِ قرار
قول و قرارهایِ تو هم ژورنالی است
هر قسط واگذار به تو! پاک کنْ برو!
کارت شبیهِ همان آشغالی است
ته ماندهای که از تو رسد در حسابِ ما
اندازهاش غبار، که در لایِ قالی است،
خرج و خریدِ ما که شود بهرِ اهلِ بیت
چون تار و پود که در دارِ قالی است،
حالا حساب کن تو کجا؟ خرجها کجا؟
حالا توانِ تو چندین چگالی است؟
گاهی میایی و میدُزْدَنَت عجیب؛
ضامن شدن! نتیجهیِ آن ماستمالی است
ای وامِ محترم وَ تو ای قسطهایِ غیر
وقتِ نبودِ شما خوبْ حالی است
گاهی ستونِ کسوراتِ فیشِ ما
خیلی شبیه به آن گوشمالی است
القصه بیتسازی ما را رها کن وُ
امشب بیا به حسابم که خالی است
وام 25 میلیونی
صبر و تلخی حلوا
حلوا شدن غورهی این عشق
چه تلخ است،
آن صبر دمار از من بی چیز درآورد...
این وصل
برآن پارگی و زخم پریروز
یک وصله ی بد پوز
کر بود دوگوشم...
بینایی چشمم آن روز به تن بود
ازبس که خفن بود
افسوس و دوصد درد
حلوا شدن غوره ی این عشق
و آن صبر و سخاوت
بی مزه و بی طعم و حلاوت، شده عادت
شده عادت...
داستانک
مردی رفت دکتر. در معاینه، بازرسی از راه رسید و از دکتر خواست که مدارک نظام پزشکی او را بنگرد.
دکتر بازرس را کشیدکنار و مبلغی گوشهی جیب بازرس نهاد. و گفت: «من دکتر واقعی نیستم. شما این پول را بگیر و بی خیال شو.» بازرس پول را گرفت و رفتنا که از در خارج میشد. مریض یقهاش را چسبید و اعتراض کرد. بازرس گفت: «منم بازرس واقعی نیستم و فقط برای اخاذی اومده بودم ولی تو که مریضی میتونی از دکتر قلابی شکایت کنی!»
مریض لبخند تلخی زد و گفت: «اتفاقا منم دفترچهام برای یکی دیگه اس!»
حالا حکایت ماست.
هرکدوم یه جور آلودگی داریم، تکلیف جامعهی سالم را تو بگو!
بی حرکت!
گاهی باید پارو نزد. وا داد.گاهی باید دل به دریا داد.گاهی سخته حرکت. و نایی برای دستها و اعضا نیست. منتظر میشم. این قایق، بادبانم نداره که پشتگرم یه باد شُرطه، بنشینم و صبر پیش گیرم... پارو و این بازو که رمقش رفته تا اینجا ی کار. روحی که تابی در جسدش جور نمیشه! یه گوشهی قایق لَم میدم.کسی نیس! بلندتر.کسی هست! نه، صدا، نا نداره. شکمْ خالی و شانهای که تیر میکشد و شبی که در راه است...
و بازهم از این گوشه به عرصهی دیگری از عمر، پلی از جنس امید جور میشود و به یه جاهای خوشتر خواهم رسید. این جورها مدام سختم نمیماند.
باید دری به تخته بخوره! تلی برمبه و گودی پرشه!
رسم روزگار اینه...
نه؟
نیستی...
نیستی
خیالت که نیستی ندارد
نیستی
بودنت در خیال، هستیام را ساخته
هستی ام، بودی
زندگیام شدی
نبودنت، نیستی ام را آسه آسه، میسازه! گیرم که این خیال، خالی از تو نباشد
نیستی
تلخم
مزهی تلخی که تا مدتها از زبان، زدودنش سخت است
نیستی و این ساعت شنیِ روی میز
هردانهاش،
انگار
زهری مرگبار
در گلوی زمان
میچکانَد
نیستی و انگار نه انگار
که هستم
نیستی و
نیستی در من، آرام آرام هستی میسازد
دردا و دریغ
بر
اینگونه ساختنم